جادوی سکوت

 

من سکوت خویش را گم کرده ام!

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم ؛

عاقبت افسانه ی مردم شدم!

ای سکوت ای مادر فریادها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوش تر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریادها!

گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجای تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من!

 

                    « فریدون مشیری»